باران عشق

Love


درون معبد هستی

 

بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز 

 

نشسته در پس سجادة صد نقش حسرت های هستی سوز

به دستش خوشة پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ

نگاهی می کند، سوی خدا، از آرزو لبریز

به زاری از ته دل یک «دلم می خواست» می گوید

شب و روزش دریغ رفته و ای کاش آینده است

 

من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است

 

زمین و آسمانم نورباران است

 

کبوتر های رنگین بال خواهش ها

بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند

صفای معبد هستی تماشایی است

ز هر سو ، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد

جهان در خواب

تنها من، در این معبد، در این محراب

 

دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند

که من، تا روی بام ابرها پرواز می کردم،

از آنجا با کمن کهکشان، تا آسمان عرش می رفتم

در آن درگاه، درد خویش را فریاد می کردم

 

که کاخ صدستون کبریا لرزد

مگر یک شب از این شب های بی فرجام

ز یک فریاد بی هنگام

به روی پرنیان آسمان ها، خواب در چشم خدا لرزد

دلم می خواست؛ دنیا رنگ دیگر بود

خدا با بنده هایش مهربان تر بود

از این بیچاره مردم یاد می فرمود

 

دلم می خواست زنجیری گران، از بارگاه خویش می آویخت

که مظلومان، خدا را پای آن زنجیر

ز درد خویشتن آگاه می کردند

چه شیرین است وقتی بی گناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد

چه شیرین است اما من،

دلم می خواست؛ اهل زور و زر، ناگاه

ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند

دلم می خواست دنیا خانه مهر و محبت بود

دلم می خواست مردم، در همه احوال با هم آشتی بودند

طمع در مال یکدیگر نمی کردند

کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند

مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند،

ازین خون ریختن ها، فتنه ها، پرهیز می کردند

چو کفتاران خون آشام، کمتر چنگ و دندان تیز می کردند

 

چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است

چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی، در آسمان دهر تابنده است

چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است

دلم می خواست دسدست مرگ را از دامن امید ما، کوتاه می کردند

 

در این دنیای بی آغاز و بی پایان

در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند

خدا، زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد

 

نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد

 

نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد؛

نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد؛

همین ده روز هستی را امان می داد

 

دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد

 

دلم می خواست عشقم را نمی کشتند

صدای آرزویم را –که چون خورشید تابان بود- می دیدند

چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند

گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند

به باد نامرادی ها نمی دادند

به صد یاری نمی خواندند

به صد خواری نمی راندند

چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند

دلم می خواست یکبار دگر او را کنار خویش

به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم،

دلم یکبار دیگر همچو دیدار نخستین ، پیش پایش دست و پا می زد

شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد

غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد

دلم می خواست دست عشق –چون روز نخستین- مستی ام را زیرو رو می کرد

 

دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت

پلیدی ها و زشتی ها ، به زیر خاک می ماندند

بهاری جاودان آغوش وا می کرد

جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد

 

بهشت عشق می خندید

به روی آسمان آبی آرام

پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند

 

به روی بام ها ناقوس آزادی صدا می کرد

 

مگو: «این آرزو خام است

 

مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناکام است

 

اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛

وگر این آسمان در هم نمی ریزد؛

بیا تا ما «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

 

به شادی «گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

 

 

 

جمعه 20 اسفند 1389برچسب:,

|
 
شعر های عاشقانه

 

 -اگر نمی توانم همیشه مال تو باشم

 

-اجازه بده گاهی زمانی از آن تو باشم  

 

-و اگرنمی توانم گاهی زمانی ازآن تو باشم  

 

-بگذار هروقت که تو می گویی در کنار تو باشم  

 

-اگر نمی توانم دوست خوب و پاک تو باشم  

 

-اجازه بده دوست پست و کثیف تو باشم  

 

-واگر نمی توانم عشق راستین تو باشم  

 

-بگذار باعث سر گرمی تو باشم  

 

-اما مرا اینگونه ترک مکن 

            

      بگذاردر زندگی تو دست کم چیزی باشم...

 

 

جمعه 20 اسفند 1389برچسب:,

|
 
داستان بسیار زیبای خلقت زن...

 

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد.

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد…

 

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود : نمی شود !!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.

تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.

شما نابغه‌اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا” حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند

و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن

و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند . . .

 

 

جمعه 20 اسفند 1389برچسب:,

|
 
داستان عاشقانه و فوق العاده غمناک

نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

گل را هم انداختم زمین. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم.  چهار و پنج دقیقه بود!!

 

 

جمعه 20 اسفند 1389برچسب:,

|
 
ای غریبه

 

یااز خیالم دست بردار ای غریبه
                             یا در سکوتم پای مگذار ای غریبه
                                                       من هم غریبم مثل تو من را در این راه
                                                                            تنها به دست جاده مسپار ای غریبه
از آبی چشم تو دل کندن چه سخت است
                           آری نگاهت را نگه دار ای غریبه
                                                          شعر تو را یکبار دیگر میسرایم
                                                                             شاید که باشد آخرین بار ای غریبه
  

 

 

  ای دوست چندیست که حالت غریبی داری    

ای دوست دل پاک و نجیبی داری 

با وسعت دریای دلت میگویم 

با عشق شباهت عجیبی داری

 

 

پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:,

|
 
شعرعاشقانه فارسی به انگلیسی

اي کاش مي توانستم نشان دهم،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

I wish l could make you.

 

 

 

 

که تا کجا دوستت دارم.

 

 

 

Understand how l love you

 

هميشه در جستجو هستم،

 

 

 

l am always seeking but

 

اما نميتوانم راهي بيابم

 

 

 

... cannot find a way….

 

به آن آني در تو عاشقم،

 

 

 

l love in you a something

 

که تنها خود کاشف آنم

 

 

 

that only have descovered

 

آني فراتر از تويي که دنيا مي شنا سد،

 

 

 

the you_ which is beyond the

 

و تحسين مي کند

 

 

 

. you of the world that is

 

آني که تنها وتنها از آن من است

 

 

 

. admired and known by others

 

آني که هرگز رنگ نمي بازد،

 

 

 

a you which is eapecially mine

 

 

 

 

وآني که هرگز نمي توانم عشق از او بر گيرم.  Which cannot evto love

 

 

پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 51 52 53 54 55 ... 88 صفحه بعد



دعای باران چرا ؟ دعای عشق بخوان ! این روزها دلها تشنه ترند تا زمین خدایا کمی عشق ببار...


 

Arash..............

 


آبی دلان پارسی
عاشقانه ها
عشقانه ها
راز عشق
سر گذشت یک عشق ...
نجوای عشق
ஜღஜدوستی وعشق ஜღஜ
LOVEY GIRLS
عشق من دوست دارم
♥♥ عاشقانه ها ♥♥
تک درخت عشق
عاشقی به نام فاحشه
عشق من و تو!
آموزش عاشق شدن
هنوز هم عشق
فقط عشق
خسته
خسته ام
***خسته عشق***
خسته از عشق .....
ღ♥ღعشقღ♥ღ
تو را چه عاشقانه دوست داشتم !!! ولی تو !
تنهاترین عشق روزگار
کلبه تنهایی من
❤☆❤ کــلبــه تنــهایــی من❤☆❤
عشق خسته
♥♥♥♥♥♥ عاشقانه ♥♥♥♥♥
love
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

 

 

حرف دل/دیگه کارم تمومه
Mohsen RahimPour - Aramesh
تنهایی
ای آنكه می پرسی عشق چیست
عــــــــشــــق
شکسته های دلش
امشب به یاد تک تک شب ها دلم گرفت

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 346933
تعداد مطالب : 527
تعداد نظرات : 101
تعداد آنلاین : 1

Alternative content