باران عشق

Love


داستان زیبای زرنگی

پدر : دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر : نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر : اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است

پسر : آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به دیدار بیل گیتس می رود

پدر : برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس : اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر : اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس : اوه ، که اینطور! در این صورت قبول است

پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر : مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل : اما من به اندازه کافی معاون دارم!

پدر : اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

مدیرعامل : اوه، اگر اینطور است ، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود


نتیجه اخلاقی : حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید

 

 

سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:,

|
 
داستان عاشقانه - داستان زیبا

 

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت ، اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی. اولی گفت: آدمیزاد در شتاب آفریده شده، پس باید در جست وجوی حقیقت دوید. آنگاه دوید و فریاد برآورد: من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است. او راست می گفت، زیرا حقیقت، غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت.


اما هر گاه که او از شکار حقیقت باز می گشت، دست هایش به خون آغشته بود. شتاب او تیر بود. همیشه او پیش از آن که چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد، او را کشته بود. خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود. اما حقیقت، غزالی است که نفس می کشد. این چیزی بود که او نمی دانست.

دیگری نیز در پی صید حقیقت بود.اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت: خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است. پس من دانه ای می کارم تا صبوری را بیاموزم و دانه ای کاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه ای آفرید. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفرید. زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد. و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند. بی بند و بی تیر و بی کمان.

و آن روز، آن مرد، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید. پس با دستهای خونی اش دانه ای در خاک کاشت.

 

 

سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:,

|
 
داستان لیلی و مجنون

 

سالهاست که داستان لیلی و مجنون را مکرر میخوانم و هر بار هم دلم نمیاید فقط یکبار بخوانم ، بیایید شما هم اینبار با من همراه شوید و این داستان را با هم بخوانیم و شاید شما هم چندین بار بخوانید


خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!

لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.

در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.

خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.

آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.

اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...

خدا گفت : لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است

شیطان گفت : آسودگی ست، خیالی ست خوش.

خدا گفت : لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت : ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.

خدا گفت : لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.

شیطان گفت : لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن

خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است

شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...

و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.

خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر

چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.

مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.

لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.

خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...

خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.

خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.

عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.

سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.

لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.

خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.

مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.

لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.

خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.

لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.

خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.

لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.

لیلی! زندگی کن

اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟

چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟

چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟

لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.

لیلی به قصه اش برگشت.

این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......

 

 

سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:,

|
 
شعری بسیار زیبا

 

جهان در سیاهی فرو رفته بود
به بهبود گیتی امیدی نبود
نه شایسته بودی شهنشاه مرد
رسوم نیاکان فراموش کرد
...بنا کرد معبد به شلاق و زور
نه چون ما برای خداوند نور
پی کار ناخوب دیوان گرفت
خلاف نیاکان به قربان گرفت
نکرده اراده به خوبی مهر
در اویخت با خالق این سپهر
در آواز مردم به جایی رسید
که کس را نبودی به فردا، امید
به درگاه مردوک یزدان پاک
نهادند بابل همه سر به خاک
شده روزمان بدتر از روز پیش
ستمهای شاهست هر روز بیش
خداوند گیتی و هفت آسمان
ز رحمت نظر کرد بر حالشان
برآن شد که مردی بس دادگر
به شاهی گمارد در این بوم و بر
چنین خواست مردوک تا در جهان
به شاهی رسد کوروش مهربان
سراسر زمینهای گوتی و ماد
به کوروش شه راست کردار داد
منم کوروش و پادشاه جهان
به شاهی من شادمان مردمان
منم شاه گیتی شه دادگر
نیاکان من شاه بود و پدر
روان شد سپاهم چو سیلاب و رود
به بابل که در رنج و آزار بود
براین بود مردوک پروردگار
که پیروز گردم در این کارزار
سرانجام بی جنگ و خون ریختن
به بابل درآمد ، سپاهی ز من
رها کردم این سرزمین را زمرگ
هم امید دادم همی ساز و برگ
به بابل چو وارد شدم بی نبرد
سپاه من آزار مردم نکرد
اراده است اینگونه مردوک را
که دلهای بابل بخواهد مرا
مرا غم فزون آمد از رنجشان
ز شادی ندیدم در آنها نشان
نبونید را مردمان برده بود
به مردم چو بیدادها کرده بود
من این برده داری برانداختم
به کار ستمدیده پرداختم
کسی را نباشد به کس برتری
برابر بود مسگر و لشکری
پرستش به فرمانم آزاد شد
معابد دگر باره آباد شد
به دستور من صلح شد برقرار
که بیزار بودم من از کارزار
به گیتی هر آن کس نشیند به تخت
از او دارد این را نه از کار بخت
میان دو دریا در این سرزمین
خراجم دهد شاه و چادر نشین
ز نو ساختم شهر ویرانه را
سپس خانه دادم به آواره ها
نبونید بس پیکر ایزدان
به این شهر آورده از هر مکان
به جای خودش برده ام هر کدام
که دارند هر یک به جایی مقام
ز درگاه مردوک عمری دراز
بخواهند این ایزدانم به راز
مرا در جهان هدیه آرامش است
به گیتی شکوفایی دانش است
غم مردمم رنج و شادی نکوست
مرا شادی مردمان آرزوست
چو روزی مرا عمر پایان رسید
زمانی که جانم ز تن پر کشید
نه تابوت باید مرا بر بدن
نه با مومیایی کنیدم کفن
که هر بند این پیکرم بعد از این
شود جزئی از خاک ایران زمین

 

 

سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:,

|
 
داستان بسیار زیبای پیانیست کوچک...

 

من یک معلم پیانو هستم . این داستان را هم به خواسته ی چند تا از دوستانم بازگو می کنم ، چراکه هنوز هم از به یاد آوری آن یک حس نا گفتنی به من دست می دهد و تمام تنم می لرزد.

سال ها پیش من شاگردان زیادی داشتم که به آنها پیانو یاد  می دادم خوب طبیعی بود که یکی از آنها با استعداد بود و یکی استعداد کمتری داشت ، روزی من یک شاگرد را پذیرفتم به نام ” جک ” …

جک پسری ۱۳ یا ۱۴ ساله بود و به همراه مادرش زندگی می کرد . انگیزه ی او از یادگیری پیانو هم این بود که روزی بتواند برای مادرش پیانو بنوازد و یک کار را بی عیب و نقص اجرا کند.

من مادر جک را از نزدیک ندیده بودم فقط دیده بودم که جک را جلوی در پیاده می کرد و وقتی من را از پشت پنجره می دید با یک بوق و یک لبخند با من سلام و احوال پرسی می کرد.

خلاصه من به جک پیانو درس می دادم اما او از بی استعداد ترین شاگرد من هم بی استعداد تر بود!!! هر چه که به او درس می دادم بی فایده می نمود اما جک هم چنان با پشتکار به کلاس های من می آمد. تا اینکه یک روز که قرار بود جک برای تمرین بیاید ، نیامد . همین طور هفته ها گذشت . اکنون ۶ماه بود که از جک خبری نبود ، من از جهتی نگران او  بودم اما از جهتی هم خوشحال بودم چون یک همچین شاگرد بی استعدادی برای من سو تبلیغ به حساب می آمد!!!

تا این که قرار شد من به همراه شاگردانم در کلیسای شهر برنامه اجرا کنم .شب قبل از اجرا ناگهان تلفن خانه ی من زنگ زد ، پسری پشت خط بود اول او را نشناختم بعد فهمیدم که جک است او از من درخواست کرد که او هم در برنامه کلیسا شرکت کند و پیانو بنوازد . من  از او پرسیدم که این همه مدت کجا بوده است و او فقط جواب داد مادرم مریض بود. خلاصه بعد از کلی اصرار پذیرفتم که فردا شب در آخر برنامه جک بیاید و پیانو بنوازد. چراکه اگر اول این اتفاق می افتاد و جک می خواست اولین نفر اجرا باشد آبروی چندین ساله من می رفت اما اگر او در آخر برنامه پیانو می زد می شد که به نحوی جمع و جور شود.

شب برنامه فرارسید. در میانه های برنامه جک با سر و وضعی آشفته و با لباسی ژولیده وارد کلیسا شد. با خودم اندیشیدم : یعنی مادرش نمی توانست یک لباس درست تن او کند؟

به آخر برنامه که رسیدیم من از جک خواستم که به روی صحنه بیاید و قطعه خودش را بنوازد. جک آمد و پشت پیانو نشست جمعیت ساکت شد و من هم منتظر یک آبرو ریزی بزرگ بودم .

اما جک که با اعتماد به نفس کامل نشسته بود ، شروع به نواختن قطعه ای از شوبرت کرد.

من باورم نمی شد که این پسر همان پسر بی استعدادی است که روزی شاگرد من بود. به قدری زیبا این قطعه را می نواخت که همه حاضران مات و مبهوت نشسته بودند و نگاه می کردند. آخر اجرا من جک را آوردم  میکروفن را به او دادم  و از او پرسیدم که جک تو که به خاطر مادرت می خواستی پیانو یاد بگیری چرا او را همراه خودت نیاوردی؟

جک رو به من ایستاد و گفت : خانم جونز یادتان می آید که به شما گفتم مادرم مریض است؟

گفتم: بله

گفت : او از ۶ ماه قبل سرطان گرفت و دیشب مرد. گوش های مادرم از دوران کودکی ناشنوا بود برای همین نمی تواست بشنود که من چطور پیانو می نوازم. اما امشب اولین شبی است که او واقعا می تواند صدای پیانو زدن من را بشنود!!!!

من زبانم بند آمده بود و فقط گریه می کردم حاضران هم وضعشان بهتر از این نبود!

 

 

سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:,

|
 
چراغ چشم تو

 

 


تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟ 

 

 

 


من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!کدام نشاه دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند، 

 

 


به رقص می آیند،
سرود میخوانند!چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
 

 

 

هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه 

 

 


تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است  

 

 

اگه نظر بدی خوشحالمون میکنی

 

 

 

 

 

چراغ چشم تو!کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟ 

سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 46 47 48 49 50 ... 88 صفحه بعد



دعای باران چرا ؟ دعای عشق بخوان ! این روزها دلها تشنه ترند تا زمین خدایا کمی عشق ببار...


 

Arash..............

 


آبی دلان پارسی
عاشقانه ها
عشقانه ها
راز عشق
سر گذشت یک عشق ...
نجوای عشق
ஜღஜدوستی وعشق ஜღஜ
LOVEY GIRLS
عشق من دوست دارم
♥♥ عاشقانه ها ♥♥
تک درخت عشق
عاشقی به نام فاحشه
عشق من و تو!
آموزش عاشق شدن
هنوز هم عشق
فقط عشق
خسته
خسته ام
***خسته عشق***
خسته از عشق .....
ღ♥ღعشقღ♥ღ
تو را چه عاشقانه دوست داشتم !!! ولی تو !
تنهاترین عشق روزگار
کلبه تنهایی من
❤☆❤ کــلبــه تنــهایــی من❤☆❤
عشق خسته
♥♥♥♥♥♥ عاشقانه ♥♥♥♥♥
love
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

 

 

حرف دل/دیگه کارم تمومه
Mohsen RahimPour - Aramesh
تنهایی
ای آنكه می پرسی عشق چیست
عــــــــشــــق
شکسته های دلش
امشب به یاد تک تک شب ها دلم گرفت

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 74
بازدید کل : 346935
تعداد مطالب : 527
تعداد نظرات : 101
تعداد آنلاین : 1

Alternative content